29 مهر 1395
تو میتوانی روسری نصفه نیمه ات را هی برداری و دوباره بگذاری
میتوانی گاهی بادبزنش کنی
میتوانی مانتوی سفید کوتاه نازک چسبان بپوشی تا گرمت نشود
میتوانی شلواری بپوشی که دمپایش تا صندل ات ۲۰ سانتیمتر
فاصله داشته باشد
میتوانی جوراب هم نپوشی
لاک هم لابد خنک… بیشتر »
نظر دهید »
29 مهر 1395
بانو جان !
این چادر تا برسد به دست تو
هم از کوچه های مدینه گذشته
هم از کربلا
هم از بازار شام...!
چادرت را در آغوش بگیر و بخواه تا برایت روضه بخواند
او همه را از نزدیک دیده است... بیشتر »
29 مهر 1395
قدم زدن زیر باران را
دوست دارم!
بارانِ چشم هایِ هرزه گرد را،نه!
بارانِ چشم هایی که مرا به عنوانِ عروسکِ خوش خط و خال می بینند را،نه!
بارانِ پاکِ خداوندی را
وقتی که
با قطراتِ ریز و درشتش
مثلِ شبنمی بر گلبرگِ چادرم لیز می خورند. . . بیشتر »
29 مهر 1395
از کنار هردختری که رد می شد
یک تنه ی جانانه می زد و لذت می برد ...
- یک اصطکاک دوست داشتنی با هرکسی که در نظرش خوش تراش تر بود! -
یک آن دیدم مقابل من است
نفسم حبس شد
چادرم را کشیدم جلوتر و میخکوب سر جایم ایستادم
ببخشیدی گفت و خودش را کشید کنار ...
حالا… بیشتر »
25 مهر 1395
سه سالگیاش بر مدار عاشورا میچرخد.
اتفاقی که طنین خندههای کودکانهاش را به غارت میبرد
در عطش میماند و میگدازد.
فرات از چشمانش مهاجرت میکند.
بیپناهیاش، در تمام بیابانها تکثیر میشود
این سه سالگی اوست که در ویرانهای کنار کاخ سبز، به اهتزاز… بیشتر »
25 مهر 1395
سه سالگیاش بر مدار عاشورا میچرخد.
اتفاقی که طنین خندههای کودکانهاش را به غارت میبرد
در عطش میماند و میگدازد.
فرات از چشمانش مهاجرت میکند.
بیپناهیاش، در تمام بیابانها تکثیر میشود
این سه سالگی اوست که در ویرانهای کنار کاخ سبز، به اهتزاز… بیشتر »
18 مهر 1395
مبارک است بانو!
شنیده ام که به لطف خدا مادر شده ای و برای حسین علیه السلام پسری ماه صورت به دنیا آورده ای.
چراغ چشم های رسول خدا صلی الله علیه و آله روشن باد. و نام اعظم علی مرتضی علیه السلام پایدار که کودک تو نیز همنام جدّ بزرگوارش است.
اما چرا چشمانت… بیشتر »
17 مهر 1395
زبانش در دهانش خشک شده بود...
وارد خیمه شد...کودکش نا آرامی می کرد. گریه های کودک کلافه اش کرده بود از روی همسرش خجالت می کشید . دشمنی که پیش رویش ایستاده بود چنان درگیر زرق وبرق دنیا شده بود که حتی ذره ای رحم در وجودش نبود... نزدیک رفت و کودک را از… بیشتر »
17 مهر 1395
کنار عمو ایستاده بود و به حرفهایش با یارانش گوش می داد.
حرف هایی که عمو درباره شهادت می زد او مجذوب و متحیر کرده بود دلش تاب نیاورد و به عمو نگاه کرد.
«عمو جان آیا من نیز به فیض شهادت می رسم؟»
عمو او را در آغوش گرفت و به سینه چسباند
«فرزندم مرگ را… بیشتر »
15 مهر 1395
کنار خیمه گاه ایستاده بود...
مبارزه یاران عمو را تماشا می کرد...یکی پس از دیگری کشته شدند...
عمو در میدان نبرد ایستاده بود و مردانه میان آن همه نامرد می جنگید...
دیگر توان نگاه کردن نداشت به سمت عمو دوید
عمه پشت سرش دوید تا نگهش دارد
عمو از میان میدان… بیشتر »
14 مهر 1395
دارم سعی می کنم حداقل از آن " بدها"یی باشم که خوب ها را دوست دارند...
.
.
.
.
از ورودی کربلا دل می گیرد...همانجایی پا می گذاری که روزی کاروان حسین(علیه السلام) قدم گذاشت...آنجاست که یاد جمله شهید آوینی می افتی...و کربلا را مپندار شهری میان شهرها...
.
.… بیشتر »
14 مهر 1395
نگاهی به دور و برش انداخت...
کارهایش از جلوی چشمانش می گذشت...آرام آرام به او نزدیک شد...
در نگاه این مرد چه بود که هر آدمی را به یاد خدا می انداخت...
آرامش چشمان این مرد عجیب بود.
پس از چند لحظه سکوت را شکست...
<فرزند رسول خدا...من را می بخشی؟>… بیشتر »
13 مهر 1395
دیروز برای برادر چهار ساله ام واقعه عاشورا را توصیف می کردم...
اواسط داستان نگاهم کرد از همان نگاه هایی که هزار سوال پشتش می بینی
لبخندی به رویش زدم«چیزی می خوای بپرسی؟»
«آره، چرا دشمنا می خواستن امام حسین مارو بکشن؟»
یکم فکر کردم
«چون امام حسین حاضر… بیشتر »