بزرگ مرد کوچک
15 مهر 1395
کنار خیمه گاه ایستاده بود…
مبارزه یاران عمو را تماشا می کرد…یکی پس از دیگری کشته شدند…
عمو در میدان نبرد ایستاده بود و مردانه میان آن همه نامرد می جنگید…
دیگر توان نگاه کردن نداشت به سمت عمو دوید
عمه پشت سرش دوید تا نگهش دارد
عمو از میان میدان فریاد زد
«ای خواهر نگذار عبدالله به میدان بیاید»
عمه ام هرچه سعی کرد نتوانست مانعش شود
«بخدا قسم عمویم را تنها نمی گذارم»
دشمن می خواست عمویش را بکشد… دوان دوان جلوی عمو رفت و دست خود را سپر عمو قرار داد
شمشیر بر دستش فرود آمد…
عمو سرش را در دامن گرفت و با او زمزمه کرد
«ای عزیز برادر، صبر کن خداوند تو را به پدرانت ملحق گرداند.»
از دور اما مرد شیطان صفتی رو به زانو نشست…
تیر سه شعبه از کمانش رها شد…