آزادی...
14 مهر 1395
نگاهی به دور و برش انداخت…
کارهایش از جلوی چشمانش می گذشت…آرام آرام به او نزدیک شد…
در نگاه این مرد چه بود که هر آدمی را به یاد خدا می انداخت…
آرامش چشمان این مرد عجیب بود.
پس از چند لحظه سکوت را شکست…
<فرزند رسول خدا…من را می بخشی؟>
<آری…خداوند راه توبه را برای تو باز نموده>
خوشحال از پذیرش توبه اش به سمت میدان رفت…
بعد از یک جنگ طولانی اسبش مجروح شد…از روی اسب پایین پرید لشکر پیاده نظام از هرسو به او حمله ور شدند…
دیگر جانی در دست و پاهایش نمانده بود…مردان لشکر او را به خیمه گاه بردند…امام بالای سرش آمد و خون روی صورتش را پاک کرد،با چشمان خیس به امام نگاه کرد…
جسم بی جانش در آغوش امام جا ماند و روحش به سمت خدای حسین(علیه السلام)پر کشید…