محرم
دیروز برای برادر چهار ساله ام واقعه عاشورا را توصیف می کردم…
اواسط داستان نگاهم کرد از همان نگاه هایی که هزار سوال پشتش می بینی
لبخندی به رویش زدم«چیزی می خوای بپرسی؟»
«آره، چرا دشمنا می خواستن امام حسین مارو بکشن؟»
یکم فکر کردم
«چون امام حسین حاضر نشده بود با رئیسشون دوست بشه»
«چرا با رئیسشون دوست نشد؟مگه دوستی چیز بدیه؟»
«نه عزیزم دوستی بد نیست….ولی رئیس اون آدم بدا مثل خودشون خیلی آدم بدی بود و هیچ کس دوستش نداشت»
نگاهم کرد و سکوت کرد
به داستان ادامه دادم
وقتی به قسمت شهادت علی اصغر رسیدم دوباره نگاهم کرد و گفت
«آبجی علی اصغر کوچولو چند سالش بود؟»
دستی روی سرش کشیدم
«خیلی کوچیک بود، حتی کوچیک تر از شما»
«خب پس چرا اون و هم شهید کردن؟»
جوابی نداشتم… نمی دانستم چطور برای بچه بگویم که قساوت قلب یعنی چه…
نمی دانستم چطور معنی منافق و سنگدل را برایش شرح دهم…
سرم را پایین انداختم و به جواب فکر کردم
زیر لب با خودش زمزمه کرد
«خب حتما علی اصغرم می خواسته به باباش کمک کنه»
سریع از جایش بلند شد
«کجا میری؟»
«بابا گفته می برتم تکیه می خوام برای علی اصغر کوچولو و باباش سینه بزنم»
به دستهای کوچکش نگاه می کردم که چطور دکمه ها را با ذوق می بندد
نگاهم کرد
«آبجی شما و مامان هم زود بیاید ، شماها هم برای مادر علی اصغر عزاداری کنید»