آخرین سرباز
17 مهر 1395
زبانش در دهانش خشک شده بود…
وارد خیمه شد…کودکش نا آرامی می کرد. گریه های کودک کلافه اش کرده بود از روی همسرش خجالت می کشید . دشمنی که پیش رویش ایستاده بود چنان درگیر زرق وبرق دنیا شده بود که حتی ذره ای رحم در وجودش نبود… نزدیک رفت و کودک را از آغوش خواهرش گرفت به صورت کودکش نگاه کرد و از خیمه بیرون رفت.
رو به روی لشکریان ایستاد…
کودک را روی دستانش بلند کرد
«اگر به من رحم نمی کنید به این کودک رحم کنید»
لشکریان به حسین(علیه السلام)نگاه می کردند.
حرمله خندید…
خنده های این ملعون همیشه پیام آور شومی و سیاهی بود…
کمان را در دست گرفت و تیری در آن گذاشت روی زانو نشست و نشانه گیری کرد…
تیر پرتاپ شد…لحظه ای بعد آسمان بالای سر اباعبدالله رنگ و بوی خون گرفت…