کنار خیمه گاه ایستاده بود…
مبارزه یاران عمو را تماشا می کرد…یکی پس از دیگری کشته شدند…
عمو در میدان نبرد ایستاده بود و مردانه میان آن همه نامرد می جنگید…
دیگر توان نگاه کردن نداشت به سمت عمو دوید
عمه پشت سرش دوید تا نگهش دارد
عمو از میان میدان فریاد زد
«ای خواهر نگذار عبدالله به میدان بیاید»
عمه ام هرچه سعی کرد نتوانست مانعش شود
«بخدا قسم عمویم را تنها نمی گذارم»
دشمن می خواست عمویش را بکشد… دوان دوان جلوی عمو رفت و دست خود را سپر عمو قرار داد
شمشیر بر دستش فرود آمد…
عمو سرش را در دامن گرفت و با او زمزمه کرد
«ای عزیز برادر، صبر کن خداوند تو را به پدرانت ملحق گرداند.»
از دور اما مرد شیطان صفتی رو به زانو نشست…
تیر سه شعبه از کمانش رها شد…
دارم سعی می کنم حداقل از آن ” بدها"یی باشم که خوب ها را دوست دارند…
.
.
.
.
از ورودی کربلا دل می گیرد…همانجایی پا می گذاری که روزی کاروان حسین(علیه السلام) قدم گذاشت…آنجاست که یاد جمله شهید آوینی می افتی…و کربلا را مپندار شهری میان شهرها…
.
.
.
.
کربلا باز دلربائی می کنی…تو چه کرده ای که حتی پرواز دل کربلا ندیده ها هم در آسمانت موج می زند…
نگاهی به دور و برش انداخت…
کارهایش از جلوی چشمانش می گذشت…آرام آرام به او نزدیک شد…
در نگاه این مرد چه بود که هر آدمی را به یاد خدا می انداخت…
آرامش چشمان این مرد عجیب بود.
پس از چند لحظه سکوت را شکست…
<فرزند رسول خدا…من را می بخشی؟>
<آری…خداوند راه توبه را برای تو باز نموده>
خوشحال از پذیرش توبه اش به سمت میدان رفت…
بعد از یک جنگ طولانی اسبش مجروح شد…از روی اسب پایین پرید لشکر پیاده نظام از هرسو به او حمله ور شدند…
دیگر جانی در دست و پاهایش نمانده بود…مردان لشکر او را به خیمه گاه بردند…امام بالای سرش آمد و خون روی صورتش را پاک کرد،با چشمان خیس به امام نگاه کرد…
جسم بی جانش در آغوش امام جا ماند و روحش به سمت خدای حسین(علیه السلام)پر کشید…
دیروز برای برادر چهار ساله ام واقعه عاشورا را توصیف می کردم…
اواسط داستان نگاهم کرد از همان نگاه هایی که هزار سوال پشتش می بینی
لبخندی به رویش زدم«چیزی می خوای بپرسی؟»
«آره، چرا دشمنا می خواستن امام حسین مارو بکشن؟»
یکم فکر کردم
«چون امام حسین حاضر نشده بود با رئیسشون دوست بشه»
«چرا با رئیسشون دوست نشد؟مگه دوستی چیز بدیه؟»
«نه عزیزم دوستی بد نیست….ولی رئیس اون آدم بدا مثل خودشون خیلی آدم بدی بود و هیچ کس دوستش نداشت»
نگاهم کرد و سکوت کرد
به داستان ادامه دادم
وقتی به قسمت شهادت علی اصغر رسیدم دوباره نگاهم کرد و گفت
«آبجی علی اصغر کوچولو چند سالش بود؟»
دستی روی سرش کشیدم
«خیلی کوچیک بود، حتی کوچیک تر از شما»
«خب پس چرا اون و هم شهید کردن؟»
جوابی نداشتم… نمی دانستم چطور برای بچه بگویم که قساوت قلب یعنی چه…
نمی دانستم چطور معنی منافق و سنگدل را برایش شرح دهم…
سرم را پایین انداختم و به جواب فکر کردم
زیر لب با خودش زمزمه کرد
«خب حتما علی اصغرم می خواسته به باباش کمک کنه»
سریع از جایش بلند شد
«کجا میری؟»
«بابا گفته می برتم تکیه می خوام برای علی اصغر کوچولو و باباش سینه بزنم»
به دستهای کوچکش نگاه می کردم که چطور دکمه ها را با ذوق می بندد
نگاهم کرد
«آبجی شما و مامان هم زود بیاید ، شماها هم برای مادر علی اصغر عزاداری کنید»