سه سالگیاش بر مدار عاشورا میچرخد.
اتفاقی که طنین خندههای کودکانهاش را به غارت میبرد
در عطش میماند و میگدازد.
فرات از چشمانش مهاجرت میکند.
بیپناهیاش، در تمام بیابانها تکثیر میشود
این سه سالگی اوست که در ویرانهای کنار کاخ سبز، به اهتزاز درآمده و مکر خاندان ابوسفیان را به زانو درآورده است.
مبارک است بانو!
شنیده ام که به لطف خدا مادر شده ای و برای حسین علیه السلام پسری ماه صورت به دنیا آورده ای.
چراغ چشم های رسول خدا صلی الله علیه و آله روشن باد. و نام اعظم علی مرتضی علیه السلام پایدار که کودک تو نیز همنام جدّ بزرگوارش است.
اما چرا چشمانت چون اناری سرخ، به دانه های یاقوت اشک نشسته است؟
نگاه کن بی بی!
ببین چگونه نوار سبز حسینی علیه السلام که به قنداقه اش بستی، در نوازش بال ملایک به رقص درآمده است؟
تو غمگین مباش که در پیشانی تقدیر کودکت، نام نحس و شوم حرمله نوشته شده است. و چیزی نخواهد گذشت که تو با طفلت در مجاورت مردی از نسل جنایت که بند نافش را با قساوت و سنگدلی بریده اند، در کربلای معلّی خیمه خواهی زد.
دل قوی دار به مقامی که اهالی آسمان و زمین، با آن، طفل صغیرت را به دعا می خوانند و از او طلب گشایش ابواب حوایجشان را دارند.
می دانم سخت است بانو!
دلت می خواهد می توانستی برای روزهای گرم و سوزان عطش در نینوا، اندکی شیر ذخیره کنی، اما می دانی که میان لب های کوچک و ترک خورده طفلت، با عطش، عهدی دیرینه بسته اند.
پس صبور باش و بگذار حسین علیه السلام ، هر قدر که دلش می خواهد، گلوی علی اصغر علیه السلام را ببوسد.
از زینب کبری علیهاالسلام مدد بگیر که چگونه با نگاهش بر حنجر حسین علیه السلام ، بوسه می زند، اما لب تر نمی کند
رباب!
در آیینه بختت بنگر
قدری از اندوهت کاسته خواهد شد.
ببین که درخت عمرت بعد از شهادت علی اصغر علیه السلام ، زیاد سبز نخواهد ماند. و خزان هجران شما، فصل کوتاهی خواهد بود که با مرگ تو در زیر آفتاب کربلا و بر مزار کوچک علی اصغر علیه السلام ، به اتمام خواهد رسید.
آن گاه در غرفه های بهشتی، حیات جاودان خود و کودکت را جشن شکرانه بگیر!
زبانش در دهانش خشک شده بود…
وارد خیمه شد…کودکش نا آرامی می کرد. گریه های کودک کلافه اش کرده بود از روی همسرش خجالت می کشید . دشمنی که پیش رویش ایستاده بود چنان درگیر زرق وبرق دنیا شده بود که حتی ذره ای رحم در وجودش نبود… نزدیک رفت و کودک را از آغوش خواهرش گرفت به صورت کودکش نگاه کرد و از خیمه بیرون رفت.
رو به روی لشکریان ایستاد…
کودک را روی دستانش بلند کرد
«اگر به من رحم نمی کنید به این کودک رحم کنید»
لشکریان به حسین(علیه السلام)نگاه می کردند.
حرمله خندید…
خنده های این ملعون همیشه پیام آور شومی و سیاهی بود…
کمان را در دست گرفت و تیری در آن گذاشت روی زانو نشست و نشانه گیری کرد…
تیر پرتاپ شد…لحظه ای بعد آسمان بالای سر اباعبدالله رنگ و بوی خون گرفت…
کنار عمو ایستاده بود و به حرفهایش با یارانش گوش می داد.
حرف هایی که عمو درباره شهادت می زد او مجذوب و متحیر کرده بود دلش تاب نیاورد و به عمو نگاه کرد.
«عمو جان آیا من نیز به فیض شهادت می رسم؟»
عمو او را در آغوش گرفت و به سینه چسباند
«فرزندم مرگ را چگونه می بینی؟»
نگاه مشتاقش را به عمو دوخت و حرف دلش را به عمو زد
«از عسل شیرین تر…»
شهادت طلبی قاسم(ع) و پا فشاری او برای رسیدن به مقصود، زیباترین الگو را برای رهروان خط سرخ شهادت رقم زد
کنار خیمه گاه ایستاده بود…
مبارزه یاران عمو را تماشا می کرد…یکی پس از دیگری کشته شدند…
عمو در میدان نبرد ایستاده بود و مردانه میان آن همه نامرد می جنگید…
دیگر توان نگاه کردن نداشت به سمت عمو دوید
عمه پشت سرش دوید تا نگهش دارد
عمو از میان میدان فریاد زد
«ای خواهر نگذار عبدالله به میدان بیاید»
عمه ام هرچه سعی کرد نتوانست مانعش شود
«بخدا قسم عمویم را تنها نمی گذارم»
دشمن می خواست عمویش را بکشد… دوان دوان جلوی عمو رفت و دست خود را سپر عمو قرار داد
شمشیر بر دستش فرود آمد…
عمو سرش را در دامن گرفت و با او زمزمه کرد
«ای عزیز برادر، صبر کن خداوند تو را به پدرانت ملحق گرداند.»
از دور اما مرد شیطان صفتی رو به زانو نشست…
تیر سه شعبه از کمانش رها شد…