قرار بود طبق یه طرح عقب نشینی خونه ی یک مادر شهید که
بچه اش مفقودالاثر بود تخریب بشه.
قرار شد که با احترام ازشون بخواهیم که خونشون رو تخلیه کنند
که تخریب کنیم.
بالاخره رفتیم در خونشون و قضیه رو گفتیم.
مادر در جواب به ما گفت :
بچه ام برگرده فقط آدرس اینجارو بلده…
هوا باراني است. نميدانم چرا ياد تو افتادم. ياد اشكهاي آخرين خداحافظيات كه در ميان پلكها پنهان شد. يادت هست اين مادرت بود كه رويت را بوسيد و تو را از زير نورانيترينها رد كرد؟ يادت هست چند قدمي برداشتي و با يك نگاه ديگر به مادر از آن كوچه گذشتي؟
مادر ميدانست كه نبايد پشت سر مسافرش گريه كند؛ اما اشكها اين را نميفهميدند و بعد از رفتن تو، باريدند. آخرين نامهات را كه نوشتي، يادت هست؟ روبهرويت برهوتي از عشق بود و در نگاه تو اين زمين و آسمان بودند كه در يك نقطه به هم متصل ميشدند؛ زمين خاكي و آسمان آبي. آيا براي تو هم وصلي خواهد بود؟ روي آن تخته سنگ نشسته بودي و قلم را بيپروا حركت ميدادي. در كنار تو لاله روييده بود. براي مادر چند شاخه چيده بودي. آري! آخرين نوشتهات هنوز با همان لالهها در كنار عكس تو روي طاقچه قديمي خانهاند. مادر هر روز به آنها نگاه ميكند و با اشك دل به لالههاي تو آب ميدهد.
ميداني تا به امروز هنوز هيچ كس جرئت كنار زدن پرده دل مادر را نداشته است. تنها خاطرهاي كه در كنج ذهنش اميد ديدار تو را ميدهد، آخرين لبخندت است وقتي كه از پيچ كوچه ميگذشتي و دستي كه بالا بردي. مادر حالا ميفهمد كه تو ميخواستي بگويي «مسافر آسماني» اما فقط اشاره كرده بودي؛ بيهيچ حرفي.
□
ثانيههاي انتظار سالها بود كه ميگذشت تا اينكه صداي دستي لرزان روي زنگ در، قلب مادر را فشرد. همسنگرت بود؛ يكي از آنها كه مانند تو مسافر آسمان بود، اما…
نگاهي به مادر كرد و سرش را در گريبان فرو برد. شرم، اشك، لرز، همه چيز از درون او موج ميزد. دست به جيب برد و پلاك نيمه سوخته تو را به مادر داد؛ پلاكي كه با خون غسلش داده بودند، اما از تو چه خبري داشت؟… هيچ…
از آن به بعد، تنها سنگهايي كه روي آنها نوشته بودند «شهيد گمنام، فرزند روحالله» همدم روزهاي تنهايي مادر شد.
سرما پسرک را کلافه کرده بود.سرجایش در جا می زد.ته تفنگ به زمین میخورد و قرچ،قرچ صدا میداد.
ماشین تویوتا جلوتر ایستاد،احمد پیاده شد،تو مثلا نگهبانی اینجا؟؟؟
این چه وضعشه؟؟؟یکی باید مراقب خودت باشه!!!میدونی این جاده چقدر خطرناکه؟؟؟
دستهایش را توی هوا تکان می داد،مثل طلب کارها حرف می زد و می آمد جلو.
ببینم تفنگتو!!!
تفنگ رو از دست پسرک بیرون کشید!!!
چرا تمیزش نکردی؟این تفنگه یا لوله بخاری؟؟؟
پسر تفنگ رو پس گرفت مثل بچه ها زد زیر گریه!!!
تو چطور جرات میکنی به من امرو نهی کنی؟میدونی من کی ام؟من نیروی برادر احمدم!!!اگه بفهمه حسابتو میرسه!!!
بعد هم رویش را برگرداند و گفت:((اصلا اگه خودت بودی میتونستی توی این سرما نگهبانی بدی؟؟؟))
احمد شانه هایش را گرفت و محکم بغلش کرد.
بی صدا اشک می ریخت و می گفت:((تورو خدا منو ببخش!!!))
پسر تقلا می کرد شانه هایش را از دستان او بیرون بکشد،دستش خورد به کلاه پشمی احمد!!!
کلاه افتاد،شناختش!!!
سرش را گذاشت روی شانه اش و سیر گریه کرد.