تو میتوانی روسری نصفه نیمه ات را هی برداری و دوباره بگذاری
میتوانی گاهی بادبزنش کنی
میتوانی مانتوی سفید کوتاه نازک چسبان بپوشی تا گرمت نشود
میتوانی شلواری بپوشی که دمپایش تا صندل ات ۲۰ سانتیمتر
فاصله داشته باشد
میتوانی جوراب هم نپوشی
لاک هم لابد خنک کننده است
بستنی هم لیس بزن روی نیمکت پارک
بوی ادکلنت هم میتواند تا ۱۰ متر پشت سرت تعقیبت کند
فرض کن اینها بلد نیستند مثل تو باشند
فرض کن ان ها عادت کرده اند به این پارچه ی سیاه در این گرما
فرض کن گرمشان نمیشود
فرض کن تو روشنفکری و اینها اُمّل
آخر تو چه میدانی چادر ترنم عطر یاس در فضای غبار آلود دنیاست
آخر تو چه میدانی حجاب خنکا و زیبایی به وجود هر دختر مینشاند
تو میتوانی خوش باشی به عرق نکردن در دنیا
خنکای بهشت گوارایتان دختران باحجابی که به عفت زهرا زیبنده اید
بانو جان !
این چادر تا برسد به دست تو
هم از کوچه های مدینه گذشته
هم از کربلا
هم از بازار شام…!
چادرت را در آغوش بگیر و بخواه تا برایت روضه بخواند
او همه را از نزدیک دیده است…
قدم زدن زیر باران را
دوست دارم!
بارانِ چشم هایِ هرزه گرد را،نه!
بارانِ چشم هایی که مرا به عنوانِ عروسکِ خوش خط و خال می بینند را،نه!
بارانِ پاکِ خداوندی را
وقتی که
با قطراتِ ریز و درشتش
مثلِ شبنمی بر گلبرگِ چادرم لیز می خورند. . .