خـوآبــ هـآیم گـآهـﮯ زیـبـآتر از زنـدگـﮯ ام مـﮯشونـد
کــآشـــ
گـآهـﮯ برآے هـَمـیـشـﮧ خـوابـــ مـﮯ مـآنـدم
هماننـد دیـشـَب…
خـوآبــ دیدم پوشیده از چادر سیاه ام..
در رآه کـربلا بـودم
در وآقـعـیـت شـُدنـﮯ نـیـست مـیـدآنـَم
امــــــّــــآ
❤مـَـن بـآ خـیـآل حـَـرَم و چادرم زنـבگـﮯ مـﮯ کـُنـَـم❤
خستـــــــــــــهـــ ام..
خستهــــ
از رنگ رنگی های این شهر
از بوی ادکلن های تند
از این آرایش های غلیظ
از لب های سرخ سرخ
از تمام کرم پودر ها و خط چشم ها
از این دوستیــــــــ ها
از تمام لی های پاره پوره
وساپورتـــــــــــــــــــ
دلم کمی آبی می خواهد
کمی خدا
کمی آسمانــــــــــــــــ
کسی صدایم را می شنود؟
کسی رنگ خستگی را روی صورت مردم این شهر می بیند؟
آقا جان پس کی میایی؟؟؟
خسته نشدی از جلوه نمایی تن در بازار اسیران هوی و هوس ؟!
خسته نشدی از نگاه های پر از هوس و شهوت ؟!
خسته نشدی از حقارت و ذلالت ؟!
خسته نشدی از بنده شیطان بودن ؟!
خسته نشدی از خون کردن دل مهدی(عج) فاطمه(س) ؟!
خسته نشدی از عهد شکنی های پیاپی ات با خداوند؟!
مرگت که رسید ؛
جسمی که سالها مایه ی فخر فروشی و جذب نگاه های هرزه بوده رهایت میکند…
آنوقت تو هستی و کوهی از گناه…
تو هستی نگاه های تحقیر آمیز…
تو هستی و نگاه های اهل بیت و شهدا…
می گویند سیاهی چادرم ، چشم را می زند؛
چشم آدم های حریص و هرزه را ،
چشم را که هیچ ؛
خبر ندارند تازگی ها دل را هم می زند ؛
دل آدم های مریض و بیمار دل را ؛
از شما چه پنهان چادرم دست و پا گیر هم هست ؛
دست و پای بی بند و باری را می بندد ؛
چادر برای کسانی است که نمی خواهند عزت آخرتشان را به لبخند های هرزه بفروشند!
چــــــادرم سند بندگی و عبودیتم را امضا می کند…
چـــــادرت را بر ســـــرت بیانـــــداز
بیـــــروטּ بیـــــا
بیــــا بـہ تـــمـــــاشـــاے ᓅـصـــــل “ᓘـشڪسالے حــــجــــاب”
بگـــــذار ᓆـداســــت چـــــادرت
دســــتے بڪشـــــد بـــــر ایـــــن “ᓘـزاטּ زدگے حـــــیا”
بــــگــــذار ڪوچـہ و ᓘـیاباטּ زیرگــــامـــــهاے نجیــــب تو احســــا๛ غرور ڪننـــد
بــــگـــذار ببینــــند برگـــــهاے درᓘـت بے عـᓅـــــتے
چگــــونـہ زیر پایــــت ᓘـش ᓘـش میڪند
ڪـہ بــــــهار زیر چــــادر توســــتـ ـ ـ ـ