من یک بانوی چادری هستم
من میدانم وقتی چادر سر میکنم کعبه ای بنا میکنم که حریمش امن است و آرام
و محل طواف فرشتگان
من مجاهدترین و صبورترین مدافع حرمم☺️
باید قدر بدانم سرباز سپاه زینب(س) را
باید قدر بدانم☝️
باید بدانم که من خاصم
اخر مثل من کم پیدا می شود
من باحجابم قلب❤️ ها را نشانه گرفته ام !!
حجاب آنقدر زیبایم میکند
که نمیتوانم وصفش کنم
من دردانه خدایم
که خدا تاجی از حجاب را بر سرم نهاده
تا کمتر خودم را نمایان کنم * و زیبایی هایم را در اختیار چشم هر کس بگذارم
و میدانم اگر تمام واژه های عاشقانه دنیا را به کار بگیرند.
نمی توانند یک سطر از عاشقانه های من و#چادرم را بنویسند
منـــ یک دختر چادریم
چادرم مشکی ولی
تمام لباس های خونه ایم صـــورتیه
من یک دختر محجبه ام ،
خنده هام توخیابون بلند نیست
ولی
فضای خونه همیشه پراز خنده های شاده منــ☺ ،
من یک دختر چادریم
چادرم مشکیه؛ ولی دل مرده نیستم !! ❤️
من محجبه ای دل شادم چون خـــدارو دارم☝
می دانی
محاصره تنگ تر شده
اسیر می دهیم این روزها
اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند
عامل خفه کننده دیگر بوی گیاه نمی دهد،بوی گناه می دهد
پر ِچادرت را حائل کن تا بوی گناه مشامت را نیازارد
نیمه ی راهیم ….
نیمه جانی هم که هست .
طاقت بیاور و پر ِچادرت را حائل کن !
http://www.wisgoon.com/media/pin/images/o/2015/9/15/23/500x501_1442342400089316.jpg
بعضي وقتها كه دل چادرم از اينهمه طعنه و تهمت مي شكند …
بر مي دارمش با هم مي رويم گلزار شهدا
چند تا وصيت نامه هم برايش مي خوانم
حرفهاي قشنگشان را برايش تكرار مي كنم
دل دو تايمان باز مي شود …
عاشق تر از هميشه بر مي گرديم خانه…
فقط كاش قسمتم بشود ببرمش مدينه
تا داستان مظلوميت بي بي را با چادر خاكي برايش تعريف كنم..
زل زده ام به آسمان..آسمانی که نظاره گر زمین سرد ِ آنشب بود.. زمین لال است و آسمان مبهوت..دلم گرفته است..
چرا نمی بارد این آسمان؟ ببار آسمان! ببار تا این همه اشک عریان نشود..تا این همه درد…این همه درد..اشک امانم نمی دهد..هجوم ِ این همه تصویر ِ دردناک بر ذهنم امانم را بریده است..دستهایش..چشمهایش…
دستهایی که به قنوت به سوی آسمان بلند می شد و لبهایی که آرام “ربنا قنا من عذاب النار” می خواند …آن دستها را بستند.. بند زدند بر وجود ِ پاکی که جز ِ عشق، هیچ چیز نمی توانست آن را اینگونه در آرامش به مسلخ بکشاند..
چشمهایش را بستند..با تلی از خاک…گمان کردند نمی بیند ..چشمهایی که آسمانی اند..ای غافلان!
زانو زدند…نه در برابر ِ وجود ِ سنگدل ِعفلقیها…بلکه در برابر ِ خدایی که نظاره گر بود و منتظر..در برابر ِ عظمت وجودی که آنها را عاشقانه به خود می خواند و چه هدفی، والاتر از عشق…
زمین …ای زمین سرد ..,١٧٥ مرد ِ آسمانی را چگونه سالها در خود جای دادی و ساکت ماندی…مگر می توان آسمان را با خاک پیوند زد و نلرزید… مگر عشق را می توان در تلی از خاک دفن کردن..مگر می توان؟
حال امانت ِ خود را اینگونه پس می دهی و رها می شوی از دردی که سالها در خود داشتی..
چیزی قلبم را فشار می دهد…یاد مادری می افتم که هر روز، عکس ِ پسر ِ رزمنده اش را بر سینه می فشرد و زیر لب می گفت: عزیزکم..می دانم که میایی.. تو قول داده ای …مادری که “انتظار” را زندگی کرد و رفت..
مادر ! کجایی یوسفت آمده است..عروسی ِ خوبان است..
در آغوش ِ مادر نیست آن جسم ِ بی جانِ عاشقش…اما بر روی دستان ِ کسانی است که عشق را می فهمند..نور را می فهمند..
مادر نگاه کن! دستهای جوانت را بستند و او بال گشود….. چشمهایش را با خاک پوشاندند و او آسمان شد…او را در تاریکی ِ شب دفن کردند و او نور شد…او عشق شد.. چه خیال ِ خامی داشتند این سنگدلان ِ کور که گمان می کردند دستهایشان را بسته اند تا فراموش شوند!
مادر شهر پر از بوی ِ خوش یوسف است….آب بزن راه را…نگارت می رسد..